ساینا ساینا ، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

خاطرات ساینا

عروسک....در هفته ای که گذشت...... :-*

مث همیشه هفته شلوغ پلوغی داشتیم. دوشنبه رفتیم کلاس زبان.....خوشبختانه تیچرهات معین شدن.....شنبه ها خانوم "ع" و دوشنبه ها خانوم "ر" خیلی راضی ام....هر دوشونو دوست داریم و باهاشون راحتیم... خانوم ر سختگیر تره و وقتی بیخودی بهت باج نمیده بیشتر لذت میبرم ... درسهات هر روز سنگین و سنگینتر میشه. دکتر با Should یه سوال ازت پرسید که یه جواب خوب بهش دادی که توی ذهنشم نمیگنجید به فارسی بگی چه برسه به انگلیش...بهم پیشنهاد کرد که اگه اجازه بدیم توی یکی از همایش ها با خودش ببرتد... در اونصورت باید جلوی کلی آدم حرف بزنی... گفتم اگه فکر میکنین از پسش بر میای، ما مشکل نداریم... گفت حتما میبرمش و کلی بوسیدت و شوخی و سوال همیشگی خنده و بای دادیم... برگشتی...
29 آذر 1392

کمبود وقت...

این روزها فوق العاده شلوغیم... به سختی به درسهات رسیدگی میکنم.....خودم که هیچ...کلا گذاشتم کنار چون به هیچ وجه فرصت نمیشه مطالعه یا بنویسم... راجع به درس احساس بیهودگی میکنم... اگه برسم چند واحد امتحان بدم و پاس کنم انشالله با همکاری یکی از آشناها انتقالی میگیرم و در صورت نیاز (که از نظر خودم شدیدا بهش نیازمندم) مرخصی..... ای بابا روز دانشجو هم اومد و رفت و فقط خاله فریبا و لیلا یادم بودن (D:) بابا هم ته روز به من و عمو مسعود...(:دی) الان مدرسه ای... عمو و بابا و آقا بزرگ دیشب تا صبح بیدار بودن که بتونن آقا بزرگ رو به عمل کلونسکپی امروز برسونن...خدا خیرشون بده شب وحشتناکی رو گذروندن که توی تصور هیشکی نمی گنجه، منم با وجود خستگی شدید سعی کر...
18 آذر 1392

شیرینم، 2000 روز میگذره از زمانیکه فرشته زمینی ما شدی ...

  2 هزارمین روز تولدت مبارک عروسک قشنگم... عاشقونه دوستت داریم....تا ابد...... من و بابا دیشب میخواستیم واست یه جشن کوچولو بگیریم...ولی فرصت نشد....هم باید آقا بزرگ رو میبردیم مطب دکتر.... و هم خیلی خلوت بودیم.....خاله محبوبه اینا که طبس رفتن.....خاله زهره اینا هم قم خونه بابای عمو علی... بیخیالش شدیم...تا خاله فریبا  و عمو مسعود که اومدن اقدام کنیم.....امیدوارم مسئله خاصی پیش نیاد......تا بتونیم خوشحالت کنیم.....از پریشب بارون میومد.......و از صبح هم برف.......الان به همراه  بابا رفتین  برف بازی.....آقا بزرگ رو با خودمون بردیم قم که زیارت کنن.....حسابی دلشون وا شد....خودمم که کلاس داشتم....اونجام بارون شدید با تگرک...
14 آذر 1392

درددل....

دیروز و پریروز روزهای خیلی بدی رو گذروندیم...  با دیدن آقابزرگ هر لحظه هر جا بغض داشتم ... اصلا تصورش رو هم نمیکردم تا این حد تحلیل رفته باشن... خیلی غصه دار شدم . دیروز که واسه نوار قلب و اکو بردمشون تابان،  وقتی عمو و آقا بزرگ رفتن تو، بی اختیار اشکهام سرازیر میشد... چی فکر میکردم چی شد... همه سعی امو کرده بودم این مدت هیچ مشکلی باعث پریشونی حالم و روحیه ام توی بارداری نشه...ولی......انگار بدتر از دورانی که با ساینا به اصفهان بروبیا داشتم و مشکلی که واسه خونه پیش اومده بود و باعث شد از خونه نقل مکان کنیم و مشکلات پیرامونش در برابر اوضاع فعلی، هیچه هیچ بوده.... بابا از بیمارستان اومد کلینیک پیشمون... با دیدنم حالش گرفته شد و ازم...
12 آذر 1392

w0o0w

دیروز از صبحش که خاله مریم آز داشت تا ته شب درگیر بودم... یعنی به عمرم ایییییییییییینهمه خسته نشده بودم کف پام و انگشتهام حسابی دردناک شده بود... صبحش زنگ زدم به خاله زهره که اگه وقت داره 3 تایی بریم به بهانه خرید یه کتاب قدم زدن و هوای پاک استنشاق کردن... خاله زهره خوشبختانه آزاد بود و این شد که رفتیم خونش 1 ساعتی نشستیم اول سمت جمهوری واسه چند تا خرید خاله مریم و بعدم انقلاب واسه خرید کتاب و کلا دیدن ویترین های انتشاراتی ها... خیلی بهمون چسبید.....قبل از اینکه بریم سراغ خرید کتاب رفتیم خونه خاله زهره ناهار خوردیم با خیال راحت زدیم بیرون... جلد 1 کتاب آموزش پیانو جان تامسون رو خریدیم به اضافه بازی لی لی که جزو چیزهایی بود که دوست داشتی با...
10 آذر 1392

:-*

این چند روز که بیشترش توی خونه گذشت رو سعی کردیم هر چه بیشتر و بیشتر با هم باشیم. هم حسابی درسهاتو با هم کار کردیم و هم بازی و تفریح و ددر و کارتون و کارهای دیگه. دوشنبه صبح خاله زیبا و مادر شوهرش که از چند روز قبل خونه فامیل همسر بودن اومدن پیشمون ... مادر شوهر خاله جون واست یه سارافون بافت خوشگل و خاله جون هم 3 تا کتاب خریده بودن... یکیشون گاج بود که یکسره به تبلیغاتش توی تیوی توجه میکردی  و میخوندی و میگفتی واسم بخر...... تا کتابش رو دیدی از بقیه جداش کردی با خوشحالی اومدی پیشم و گفتی گااااااااااااااااج... همه زدیم زیر خنده.....عصر بعد از مدرسه آکادمی، انگلیش داشتی... راضی کننده بود. صبح سه شنبه جلسه ماهانه بین مربیا و والدین هر ...
8 آذر 1392

دیروز ... امروز

خواب آلود از مدرسه برگشتی خونه... چند مین استراحت و کارهای شخصی....زدیم بیرون حرکت به سمت کلاس زبان..... اونقدر خواب آلود بودی که آخر مسیر خوابت گرفت......بیدارت کردیم بردیمت داخل بعد از خوش و بش با دکتر رفتی دستشویی آبی به صورتت زدی.....رفتیم کلاس.... درس جدید رو کار کردین.....آخراشم مرور درسهای قبلی......و تمام homework ی که باید پس میدادی..... با اینکه به سختی حرف میزدی و خسته بودی...تیچر از کارت راضی بود.... آخر سر دکتر اومد پیشت بهت تذکر داد که درست بشینی(چون به قول تیچر عین مادربزرگها لم داده بودی روی صندلیت) و یه تیکه بهت انداخت و خداحافظی کرد و رفت دفتر اصلیش واسه جلسه....... توی مسیر برگشت از بس شلوغ بود گفتم بخوابی که باشگاه سرحال ...
3 آذر 1392